مدافع بی پلاک


اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

مدافع بی پلاک

رهبری و مهدویت

جستجو


موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

  •   فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
  • RSS چیست؟
     
    « جواب قاطع 
    با قرآن  »

       
      باران می بارید     

    #به_قلم_خودم

    #به_قلم_مرضیه_صدری

    #باران_می_بارید

    هوا کمی سرد بود. روی تختم کنار پنجره به زیر پتو رفتم. تمام فکروذهنم شده بود.
    نمی دونستم الان داره چیکار می کنه؟
    چه حالی داره؟ سالمه یا نه؟
    روزهاست که خونه روزه سکوت گرفته. بارونی ک ساعت ها بود میبارید هم صدای غوغای درونم شده بود…
    تو اون هجوم تنهاییم فکر اینکه اینجا بر سر من بارون میباره و اونجا برسر او بمب و تیر و موشک دیوونه ام می کرد.
    بارون میبارید و آرامشم گاه و بی گاه شده بود…
    بارون میبارید و اشک هام یکی پس از دیگرى گونه ام رو لمس می کرد، چشمانم رو ترک می کرد…
    بارون میبارید و خاطرات رو جلوی چشمام آب می کشید…
    بارون میبارید و صدای هلهله کردنش روی سقف خونه گوشی برای شنیدن هق هق خودم نمی گذاشت…
    بارون میبارید و من در غم تنها عزیزم میباریدم…
    خواب به چشمام سر نمیزد، آرامش قلبم رو لمس نمی کرد فقط تنهایی بود که منو از آغوش خودش جدا نمی کرد.
    نور حیاطمون از پنجره اتاق خونه رو روشن کرده بود.
    چشمامو بستم؛ خواستم ناامیدیمو ببارم که آسمون آروم گرفت و صدایی آمد و لبخندی قلبمو رنگ کرد ? :
    ? اَللّٰه و اَکْبَر ? اَللّٰه و اَکْبَر
    اَللّٰه و اَکْبَر ? اَللّٰه و اَکْبَر
    :((خدایا تو بزرگی، بزرگی کن.))

    ? اَشْهَدُ اَنَّ لا اِلٰهَ اِلّا اَللّٰه
    اَشْهَدُ اَنَّ لا اِلٰه اِلّا اَللّٰه
    :((الهی سالم برگرده))

    ? اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدً رَسولُ اَللّٰه
    اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدً رَسولُ اَللّٰه
    :((اللهم صله الا محمد و آل محمد خدایا هزار دور صلوات نذرش می کنم.))

    ? اَشْهَدُ اَنَّ عَلیًّ وَلیُ اَللّٰه
    اَشْهَدُ اَنَّ عَلیًّ وَلیُ اَللّٰه
    :((یا علی جان خودت کمکش کن.))

    آرامش نوای اذان دلهره رو از من میگرفت و قلبمو نوازش می داد…
    چادرم رو سر کردم، جانمازم رو پهن کردم و منتظر بودم تا اذان تموم بشه که یه هو فریاد زنگ خونه منو میخکوب کرد ؛ بدون مکث پابرهنه، به زیر بارون، هنگام اذان به سمت در حیاط دویدم .. گوشه چادرم رو به دندون گرفتم و در رو باز کردم… سرش رو بالا گرفت و سلام کرد، بی جواب محکم بغلش کردم…
    صدای اذان هنوز شنیده می شد… بارون میبارید و من تو آغوشش بودم…
    ? لا اِلٰهَ اِلّا اَللّٰه
    لا اِلٰهَ اِلّا اَللّٰه
    :((ای بی همتا شکر که داداشم اینجاست … شکر))

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت [دوشنبه 1398-06-11] [ 01:19:00 ق.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...

      فید نظر برای این مطلب

     
    •  خانه  
    •  موضوعات  
    •  آرشیوها  
    •  آخرین نظرات